بیان حقیقت در روزگاری که هرزهزبانان و هرزگان مجازی دهان به دشنام میگشایند جسارتی دوچندان میطلبد. آنان که یارای دیدن نور حقیقت را ندارند و به سایههای غار خو گرفتهاند، پرخاش میکنند و به چهره خورشید چنگ میکشند. اما آفتاب همچنان خواهد تابید. شاید این کوردلان نتوانند از نور آن سیراب شوند و شاید آنچنان تاریکیپرست شدهاند که به دیدن نوری همان اندک بیناییشان را هم از کف بدهند. اما خورشید در درخشش خویش لنگ دیده شدن به چشم این کور و آن افلیج و این یکی احمق منگل نیست. به فرض که خوششان نیاید و بخواهند بگویند نژادپرستانه، معلولستیزانه و زنخواهانه است، اما این حقیقت فاش را باید فریاد کرد: بیخایگی محمد مساعد مایه سرافکندگی ملی و شرم هر مرد ایرانی است.
شاید ندانید، اما از وقتی خبر فرار این روزنامهنگار بی خایه در محافل دیپلماتیک پیچیده، دیگر هیچ مرد ایرانی در پاریس نمیتواند هیچ دختر روسی را در تیندر دیت کند. این طور فکر میکنند که همه ما مثل این بچه هستیم و تخمش را نداریم. باید از آقای مساعد پرسید: «فأین تذهبون؟» چه طور این وطنفروش کوچک تخم که نمیتوانست بیضه اسلام را بخورد این چنین از وطنش گریخت؟ آیا این همان وطنی نبود که اگر با داعش در سوریه نمیجنگیدیم باید در آن با داعشی میجنگیدیم که پسردایی من به لطف و مرحمت خود استوار و برقرار کرده است؟
محمد مساعد به راستی گوسفندی است که چه به کله کچلش نگاه کنید و چه به لای پایش، خواهید فهمید که پشمی ندارد. این گوسفند بی خایه حتی دنبلانی هم ندارد. تنها چیزی که دارد گوشت است. اما پسردایی من مغز را بیشتر میپسندد. که این جوان انشاءالله آن را هم دارد. باشد که ماران آن عزیز آرام گیرند.
ما پسرداییهای حلالزادهای هستیم که از حرامزادگی به هم رفتهایم. این یادداشت را در حالی به پایان میبرم که یک گاز محکم به میوهای میزنم که مارسل دوشان از مدفوع سگ به شکل سیب سبز درست کرده است. این میوه هنری را با شامپاین بدون الکل مینوشم و با نگاهی به سر آلت خود در مییابم که روشنفکری دینی چه چهرهای دارد. اما بیشتر که نگاه میکنم با خود میاندیشم که شاید بر سر آلتم آینهای گذاشتهاند. و اینجا است که در مییابم من خود آفتاب حقیقتم. میدرخشم. بی پروایی از دن کیشوتها.